آشنایی با یارمولایمان
سلمان_فارسی(3)
?در انطاکیه به آن صومعه رفتم و مى گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و انّ محمّدا حبيب اللَّه.
بزرگ دیر به من رو كرد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟ گفتم: آرى، گفت: بالا بيا و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال تمام او را خدمت كردم و وقتى كه نزديك وفاتش شد، گفت: من به زودى خواهم مرد، گفتم: مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را نمى شناسم كه هم عقيده من باشد مگر راهبى در اسكندريّه، چون به نزد او رفتى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده و چون مرد او را غسل و كفن كرده و دفنش نمودم و لوح را برگرفته و به آن صومعه رفتم و مى گفتم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و أنّ محمّدا حبيب اللَّه.
مرد ديرنشين رو به من آورد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟ گفتم: آرى، گفت: بالا بيا و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال كامل به او خدمت كردم و چون وفات او نزديك شد به من گفت: من خواهم مرد، گفتم: مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را در دنيا نمى شناسم كه هم عقيده من باشد و ولادت محمّد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب نزديك است و چون به نزد او رفتى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده.
چون وفات كرد او را غسل و كفن كرده و دفنش نمودم و لوح را برگرفته و بيرون آمدم…
(بعد از خروج از دیر) با گروهى همنشين شده و به آنها گفتم: آيا غذا و نوشیدنی به من مى دهيد تا من هم خدمت شما را به جا آورم؟
گفتند: آرى، چون خواستند غذا بخورند گوسفندى را بسته و آن را زدند تا مرد و بخشى از آن را كباب و بخشى ديگر را بريان كردند و من از خوردن آن ابا كردم.
?گفتند: بخور، گفتم: من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان گوشت نمى خورند، آن قدر مرا كتك زدند كه نزديك بود بميرم، يكى از ايشان گفت: دست از او بداريد تا شرابتان بيايد كه او نخواهد نوشيد و چون شراب را آوردند گفتند: بنوش! گفتم: من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان خمر نمى نوشند، پس بر من حمله آورده و مى خواستند مرا بکشند، گفتم: اى قوم مرا نزنيد و نكشيد كه به بندگى شما اعتراف مىكنم و برده يكى از آنها شدم و او مرا برد و به يك يهودى به سيصد درهم فروخت.
? او از داستان من پرسيد و من او را آگاه كردم و گفتم: من گناهى ندارم جز آنكه دوستدار محمّد و جانشين اويم. يهودى گفت: من تو و محمّد را دشمن مى دارم و مرا به بيرون خانه اش برد و يك تلّ ريگ در مقابل خانه اش ?بود و گفت: اگر تا صبح اين ريگها را از اينجا بر ندارى و به جاى ديگر نبرى تو را خواهم كشت و من هم شروع كرده و تمام شب بدان كار مشغول شدم…
(?برگرفته از کتاب كمال الدين و تمام النعمة، شیخ صدوق، ج1، ص 163)