حاج حسین خرازی
06 مهر 1395 توسط طيبه قيدي
مرحله اول عملیات که تمام شد، آزاد باش دادن و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده بوديم توی این گرما.
از راه نرسیده، گفت: “می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟ “
گفتم: ” چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.”
چند دقیقه نشست .تحویلش نگرفتيم. رفت .
علی که آمد تو، عرق از سر و رویش می باريد. یک کمپوت داديم دستش.
گفتم : ” یه نفر اومده بود، لاغر مُردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پُر رو بود.”
گفت : “همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ “
گفتم : ” آره. همین.”
گفت : ” خاک برسر ! حاج حسین بود.”