برای رسیدن به قرار ” باید ” بی قرارشد ، آنقدر که جز رسیدن چاره ای برای دلت نبینی !
ومن این بی قراری رادر کودکی جستجوکردم که بی انصافانه تاریخ نویسان ،رویِ آن قَلم کشیدند ووجودش رابه زیرِسوال بردند!
وچه انتظارازتاریخ میتوان داشت که قبل ترازاونیز کتمان کردند روز وِلایَتِ جَدِّ مظلومش را !
اما درمکانی ازتاریخ زُبیده ، فاطمه ویارُقَیه چنان حضورش آشکارشد ؛که نمیتوان کتمان کرد . مکانی بنام شام .
همان شامِ خُفته درغِفلَت ، همان شامِ پُردَسیسه بی غِیرَت ، همان شامِ فرورَفته در خِفَّت ، شامِ زَراندوزمَستِ کاخ نِشینانِ پسرانِ آزادشدهء دورانِ کُفروجِهالت …
دخترِ سه ساله؛ باپاهایی آبله بسته ، بدنی ضرب دیده، لبانی خشکیده ، صدایی به حُزن نشسته وبادستانی به ریسمان بسته ، میان میمون پَرستانِ شام ، واردمیشود. بی قرارِ دیدارِ یار.
وشب، که آرامش بخشِ جان بی قراراست ،بی تابی کودک را دوچندان میکند وناله های دوری از پدررا درفضای سنگین شام ، می پیچاند و تن زخم دیده نیلگون وتکیده اش را برای دیدارِ پدر ،به تَن نازیِ کودکانه وامیدارد. اما افسوس که سَرمَستانِ لااُبالیِ شام ،توان شنیدن صدای حق را ندارند.
کثیف ترین دستورعالم صادرمیشود، تشت وسر؛ درپیش چشمان دختر
رُخ دررُخ ، لب برلب ، وبوسه هایِ کودکانهِ دختر، بَرصورتِ به خون نِشستهِ پدر. سه سالهِ بی قرار، درآغوش کشیده است سَرِبُریدهِ قراررا.
وسکوت وسکوت وبخشیدنِ جان ،برای دیدارِ جانان .