آشنایی با یارمولایمان
سلمان_فارسی 2
?سلمان گفت من خود را نگاه داشتم تا آنكه شب گذشت و پدر و مادرم خوابيدند، برخاستم و كتاب?را برداشتم و ناگهان ديدم كه در آن نوشته است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ اين عهدى است از خداى تعالى براى آدم، او از صلب آدم پيامبرى مى آفريند كه به او محمّد(صلی الله علیه و آله) مى گويند، به مكارم اخلاق فرمان می دهد و از پرستش بتها نهی می کند. اى روزبه! به نزد وصىّ عيسى برو و به او ايمان بياور و آئين گبران را رها کن.
?من فريادى كشيدم و شدّتم افزون شد و پدر و مادرم مطلب را دانستند و مرا گرفته و در چاه عميقى? زندانى كردند و گفتند: اگر از اين راه برگشتى كه هيچ و الّا تو را خواهيم كشت.
من به آنها گفتم: هر چه مى خواهيد بكنيد كه دوستى محمّد(صلی الله علیه و آله) از دلم بيرون نخواهد شد.
?پيش از خواندن آن نامه، عربى نمى دانستم، آن روز خداى تعالى به من عربى را تفهيم كرد.
?سلمان گويد: در آن چاه ?ماندم و هر روز چند قرص كوچك نان فرو مى فرستادند. چون گرفتاريم به درازا كشيد، دستانم را به آسمان برداشته و گفتم:بار الها! تو محمّد و وصيّش را محبوب من ساختى، پس به حقّ منزلت او فرج مرا برسان و مرا از اين گرفتارى برهان!
?بعد از آن مردى به نزد من آمد كه جامه سفيدى در بر داشت و گفت: اى روزبه! برخيز و دست مرا گرفت و به صومعه آورد و من شروع به این ذکر کردم: أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أنّ عيسى روح اللَّه و أنّ محمّد حبيب اللَّه.
?بزرگ دير رو به من كرد و گفت: آيا تو روزبه هستى؟
گفتم: آرى، گفت: بالا بيا، و من هم به نزد او بالا آمدم و دو سال كامل به او خدمت كردم و وقتى كه وفاتش نزديك شد، گفت من خواهم مرد، گفتم: مرا به كه مى سپارى؟ گفت: كسى را نمى شناسم كه هم عقيده من باشد، مگر راهبى كه در انطاكيه است و چون او را ديدى سلام مرا به او برسان و اين لوح را به او بده و لوحى به من داد، چون وفات كرد او را غسل و كفن كرده و دفن نمودم و لوح را برگرفته و به انطاكيه مسافرت كردم…
(?برگرفته از کتاب كمال الدين و تمام النعمة، شیخ صدوق، ج1، ص 162)